ܓ✿ دنـیــــاﮮ مـــــــن
- در برابرکسی که معنای پرواز را نمیفهمد هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر خواهی شد - بیهوده متاز که مقصد خاک است - هرگز برای خوشبختی امروز و فردا نکن - نماز وقت خداست انرا به دیگران ندهیم - هرگاه در اوج قدرت بودی به حباب فکر کن - هر چه قفس تنگ تر باشد، آزادی شیرین تر خواهد بود - دروغ مثل برف است که هر چه آنرا بغلتانند بزرگتر می شود - هرگز از کسی که همیشه با من موافق بود چیزی یاد نگرفتم - خطا کردن یک کار انسانی است امّا تکرار آن یک کار حیوانیست - دستی را بپذیر که باز شدن را بهتر از مشت شدن آموخته است - تنها موقعی حرف بزن که ارزش سخنت بیش از سکوت کردن باشد - هیچ زمستانی ماندنی نیست...حتی اگر تمام شبهایش یلدا باشد - مرد بزرگ، کسی است که در سین?خود ، قلبی کودکانه داشته باشد - سقف آرزوهایت را تا جائی بالا ببر که بتوانی چراغی به آن نصب کنی - یادها رفتند و ما هم میرویم از یادها. کی بماند برگ کاهی در میان بادها - دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است - هیچوقت نمیتوانید با مشت گره کرده ، دست کسی را به گرمی بفشارید - نگاه ما به زندگی و کردار ما تعیین کننده ی حوادثی است که بر ما می گذرد - کاش در کتاب قطور زندگی سطری باشیم ماندنی ... نه حاشیه ای از یاد رفتنی - هر که منظور خود از غیر خدا می طلبد ، او گدایی است که حاجت ز گدا می طلبد ممنون از همـہ ے دوستاے گلم کـہ تولدمو تبریک گفتن... مـــــن چـہ کسے خواهد دید من از کجا سر راہ تو آمدم ناگاه! همـــــــــہ چیز آرام است دل مـن استثناست . . . خیالی نیست اگر من با خیال " تــــــــو " زنده ام و " تــــــــو " بی خیال من!!! ما چون دو دریچه روبروی هم،
آگاه ز هر بگو مگوی هم.
هر روز سلام و پرسش و خنده،
هر روز قرار روز آینده.
عمر آینه ی بهشت،امّا...آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه.
اکنون دل من شکسته و خسته ست،
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست.
نه مهر فسون،نه ماه جادو کرد،
نفرین به س ف ر،که هر چه کرد او کرد.
ای در میان جانم و جان از تو بی خبر وز تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان در جان و در دلی ، دل و جان از تو بی خبر ای عقل پیر و بخت جوان گرد راه تو پیر از تو بی نشان و جوان از تو بی خبر نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر از تو خبر به نام و نشان است خلق را وآنگه همه به نام و نشان از تو بی خبر جویندگان جوهر دریای کنه تو در وادی یقین و گمان از تو بی خبر چون بی خبر بود مگس از پر جبرئیل از تو خبر دهند و چنان از تو بی خبر شرح و بیان تو چه کنم زانکه تا ابد شرح از تو عاجز است و بیان از تو بی خبر عطار اگرچه نعره عشق تو می زند هستند جمله نعره زنان از تو بی خبر "عطار تونی"
منو وبم تولدمون تو یـہ روزہ
امروز من 18 سالـہ شدم...... هوووووورا
وبمم 3 سالـہ شد
اخــــم کــــردن تـــــو رو
بـــه خندیـــدن بـــا کســـی دیگـــه عــــوض نمیکنـــــم...
مــــــن
روزای سختـــــ باتـــو رو
بـــا روزای خوبـــــ کنــــار کســــی دیگـــه عـــوض نمیکنــــم...
مــــــن
حتــــی نداشتــــه هایتـــــ را
بــــا داشتــــه هــــای کســـی دیگــــه عـــوض نمیکنـــــم...
مـــــن
حتـــی اگــــه نبـــاشـی هــــم
جاتــــو بـــا کســـی عـــوض نمیکنــــم...
مــــــن
تــــار مـــــو کــــه هیــــچ
حتــــی خاطراتتــــو بــــا دنیـــــا عــــوض نمیکنــــم...
بــــرای تــــو شایــــد سختـــــ باشـــه درکــــ ایـــن حــــس
امـــا مـــــــن
هیچوقتـــــ نظرمــــو عــــوض نمیکنـــــم...!
مردنم را بے تو ؟
بے تو مردم ، مردم
گاہ مے اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چـہ کس مے گوید ؟
آن زمان کـہ خبر مرگ مرا
از کسے مے شنوی، روے تو را
کاشکے مے دیدم
شانـہ بالازدنت را
بے قید
و تکان دادن دستت کـہ
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را کـہ
عجیب ! عاقبت مرد ؟
افسوس
کاشکے مے دیدم
من بـہ خود مے گویم:
" چـہ کسے باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟"
" از حمید مصدق"
چـہ کرد با دل من آن نگاہ شیرین، آه!
مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه!
کدام نشاہ دویدہ است از تو در تن من؟
کـہ ذرہ هاے وجودم تو را کـہ مے بینند،
بـہ رقص مے آیند، سرود میخوانند!
چـہ آرزوے محالے است زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو:
بـہ من بگو کـہ مرا از دهان شیر بگیر!
بـہ من بگو کـہ برو در دهان شیر بمیر!
بگو برو جگر کوـہ قاف را بشکاف!
ستارہ ها را از آسمان بیار بـہ زیر؟
ترا بـہ هر چـہ تو گویی، بـہ دوستے سوگند
هر آنچـہ خواهے از من بخواه، صبر مخواه.
کـہ صبر، راہ درازے بـہ مرگ پیوستـہ ست!
تو آرزوے بلندے و، دست من کوتاہ
تو دوردست امیدے و پاے من خستـہ ست.
تو کیستی، کـہ من اینگونـہ بے تو بے تابم؟
شب از هجوم خیالت نمے برد خوابم.
تو چیستی، کـہ من از موج هر تبسم تو
بسان قایق، سرگشته، روے گردابم!
تو در کدام سحر، بر کدام اسب سپید؟
تو را کدام خدا؟
تو از کدام جهان؟
تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟
تو در کدام چمن، همرـہ کدام نسیم؟
تو از کدام سبو؟
همـہ وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبزست و راہ من بستـہ است.
" فریدون مشیرے "
خیالی نیست اگر من ثانیه به ثانیه از " تــــــــو " می نویسم و " تــــــــو " نمی خوانی!!!
خیالی نیست اگر من با مرور خاطراتت آتش می گیرم و بی توجهی " تــــــــو "، هیزم بر آتشم می ریزد!!!
خیالی نیست اگر من بی تو شاعر شده ام و " تــــــــو " تنها بهانه ی شعرها یم!!!
خیالی نیست اگر عین خیالت نیست ، یادت نیست که نیستم...!!!
خیالی نیست ...
www . night Skin . ir |