ܓ✿ دنـیــــاﮮ مـــــــن
فریاد مردمان همه از دست دشمن است..... فریاد من از دل نامهربان دوست
تو مرا می فهمی... من تو را می خواهم و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است... تو مرا می خوانی... من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم و تو هم می دانی تا ابد در دل من خواهی ماند... در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت. چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود. چــرا آدمـــا نمیـــدونن بعضــــــــی وقتهــــا خـــــداحافـــــظ یعنـــــــی : ?_?
ببین این دیوار لامروت دیگر جایی برای خط زدن ندارد
خوش به حال تو که خودت را راحت کردی
یک خط کشیدی تنها، آن هم روی من . . .
مرد کسیه ک:
همیشه پیراهن تنش باشه
آستیناش رو تا مچ تا بزنه
جین یا پارچه ای فرقی نداره
اما همیشه تمیز باشه
بوی عطر خوب و مردونه بدهنه زیاد نه کم ته ریش داشته باشه
اخمو باشه
موقع حرف زدن سرش پایین باشه
محرم و نا محرم حالیش باشه
جنبه حتی بوسیده شدن داشته باشه
دستشو که میگیری حس داشته باشه
زیر دستات نبضش بزنه و گرم گرم باشه
مرد باید مرد باشه !
تافته ی جدا بافته نباشه
با پول باباش کاری نداشته باشه
هر چی هست از خود خودش باشه
خاکی باشه و از مردم باشه
مهربون باشه اما لوس و ننر نباشه
آره مرد باید مرد باشه !
وقتی باهاش حرف میزنی
فقط گوش کنه و نگات کنه
نه من بگه نه منم باشه
حرف که بزنه حرف خوب بزنه
نصیحت نکنه اما راه بلد باشه
زبون باز و چاپلوس نباشه
از ته دل حرف بزنه و صادق باشه
همیشه با همه وجود حقیقت بگه
حتی اگه باعث تنهاییش باشه
کلا بگم درد رو بشناسه و اهل دل باشهبیخیال اطرافش همه توجهش به تو باشه
دیر بخنده اما وقتی میخنده از ته دل باشه
وقتی بغلت میکنه امن امن باشه
وقتی میبوستت از ته دلش باشه
راه رفتن باهاش حس خوب داشته باشه
هر کسی شما دو تا رو دید حسود باشه
افتخار کنی وقتی باهاش هستی
باور کنی این تنها مرد دنیات باشه
خلاصه که مرد باید مرد باشه ...
از بس که آسمان دلم ابریست تمام خاطراتم نمناک شده است
نمی دانم چرا؟
دریا را هم که دیدم به یاد تو افتادم
روی ماسه های ساحل نوشتم
اگر طاقت شنیدن داری من شهامت گفتن دارم
دوباره به دریا نگاه کردم
باز برگشتم
این بار روی ماسه ها نوشتم :
دوست دارم !
هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد
و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند
و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد
و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر
اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد
که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند
او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت
و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
" نــــذار برم "
یعنـــــــی بــرم گــــردون
... سفــــت بغلـــــم کـــن
ســـــرمو بچـــــسبـــون به سینــــه ت و
بگــــــو :
"خدافــــظ و زهــــر مـــار
بیخــــــود کــــردی میگی خدافـــــظ
مگـــــه میـــذارم بــــری؟!!
مــــــگه الکیــــــــه!!!!"
چــــــــرا نمیـــــفهمـــــن نمیخــــــــوای بری؟!!!
چـــــــــرا میـــــــذارن بــــری؟!
گفتگو با خدا ...
I dreamed I had an Interview with god
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم
So you would like to Interview me? "God asked"
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟
If you have the time "I said"
گفتم : اگر وقت داشته باشید ََ
God smiled
خدا لبخند زد
My time is eternity
وقت من ابدی است
What questions do you have in mind for me?
چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟
What surprises you most about humankind?
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟
Go answered ….
خدا پاسخ داد ...
That they get bored with childhood
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند
They rush to grow up and then long to be children again
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند
That they lose their health to make money
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند
And then lose their money to restore their health
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند
By thinking anxiously about the future. That
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند
They forget the present
زمان حال فراموش شان می شود
Such that they live in neither the present nor the future
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال
That they live as if they will never die
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد
And die as if they had never lived
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند
God"s hand took mine and we were silent for a while
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم
And then I asked …
بعد پرسیدم ...
As the creator of people what are some of life"s lessons you want them to learn?
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟
God replied with a smile
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد
To learn they cannot make anyone love them
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد
What they can do is let themselves be loved
اما می توان محبوب دیگران شد
To learn that it is not good to compare themselves tO others
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند
To learn that a rich person is not one who has the most
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد
But is one who needs the least
بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد
To learn that it takes only a few seconds tO open profound wounds in persons we love
یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم
And it takes many years to heal them
و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد
To learn to forgive by practicing forgiveness
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن
To learn that there are persons who love them dearly
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند
But simply do not know how to express or show their feelings
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند
To learn that two people can look at the same thing and see it differently
یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .
To learn that it is not always enough that they are forgiven by others
یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند
They must forgive themselves
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند
And to learn that I am here
و یاد بگیرن که من اینجا هستم
Always
همیشه
www . night Skin . ir |