ܓ✿ دنـیــــاﮮ مـــــــن
سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و
تنومند !
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه ام کشید تبرش را در آورد و زد .. زد ..
محکم و محکم تر ...
به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ،
آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان
چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر
بود ...
مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه
دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه
عصای پیر مردی ...
خشک شدم ..
---
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می
مونه ..
ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن !
ای انسان ، تا مطمئن نشدی ، احساس نریز ..
زخمی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن ،
خشک می شود !!!
www . night Skin . ir |