ܓ✿ دنـیــــاﮮ مـــــــن
پیر مرد و زرگر روزی پیر مردی لرزان پیش زرگری آمد و گفت:ترازویی می خواهم تا با آن زری را وزن کنم. زرگر گفت:ای مرد،من غربال ندارم.پیر مرد سخنش را تکرار کرد زرگر گفت:من که جارو ندارم.پیر مرد با عصبانیت گفت:مگر متوجه نمی شوی،من از تو ترازو خواستم زرگر گفت: متوجه می شوم،سخنت را هم شنیدم؛تا تو بخواهی با این دست لرزان زرهایت را وزن کنی،از دستت می افتد و پخش زمین می شود پس به دنبال جارو می گردی تا زر خود را در میان گرد و خاک جمع کنی؛و چون آن را جمع کردی غربالی میخواهی تا آن را از خاک جدا کنی. برگرفته از مثنوی و معنوی استخر مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چند نشان المپیک بود، به باورهای دینی چندان پایبند نبود.مرد جوان به استخر سر پوشیده آموزشگاهش رفت.چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کردن کافی بود.مرد جوان به بالاترین نقطه تخت شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه بزند؛ناگهان سایه ی بدنش را روی دیوار مشاهده کرد احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت؛از پله پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ را روشن کرد،آب استخر برای تعمیر خالی شده بود.
www . night Skin . ir |